کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

به بهانه ده ماهگی ...

دو رقمی شدن سن تو دقیقا مصادف شده با روز مادر ...     به نظرم اتفاق جالبی اومد ... امسال اولین سالیه که من مادر هستم ,منهای پارسال که توی شکمم بودی ... یک مادر واقعی ! و خیلی لذت بخشه حس مادر بودن ,مادر تو بودن ... دو رقمی شدن سن تو دقیقا مصادف شده با روز مادر ... به نظرم اتفاق جالبی اومد ... امسال اولین سالیه که من مادر هستم ,منهای پارسال که توی شکمم بودی ... یک مادر واقعی ! و خیلی لذت بخشه حس مادر بودن ,مادر تو بودن ... با تو روز رو آغاز و شب رو به پایان رسوندن ! با تو خندیدن و با تو گریستن ! با تو بازی کردن و با تو خوش بودن ! با تو ... من با تو خوشم و در کنار تو خوشم امیدم ,همه هستی من ... ل...
11 ارديبهشت 1392

فرش !

دیگه انگاری این پیاده روی های عصرانه داره به ضررهای مالی میرسه هااااااااااا ...   یه چند وقتی بود که توی فرش فروشی نزدیک خونه یه فرش خوشگل دیده بودم که با تم بره ناقلا بود و خیلی دوستش داشتم ... امشب که از پیاده روی برمیگشتیم بابایی زنگ زد و وسط های راه اومد دنبالمون و با هم رفتیم فرش رو برای اتاقت خریدیم ... وقتی که پهنش کردیم شما خیلی خوشت اومد ... مبارکت باشه نازنین ! ...
9 ارديبهشت 1392

شیـــــــــــــــــــــــــر ...

نمیدونم این روزا چته مادر !؟   خودت اذیت میشی و کلی هم ما رو اذیت میکنی ... همه میگن دندونای بالا تو راهن و همه اذیت شدن هات به همین دلیله ,خدا کنه همین باشه !   چند روزیه که اصلا شیر نمیخوری !!! من و بابایی حسابی کلافه شدیم ,من غصه میخورم و بابایی حرص ! البته وضع خیلی بدتر بودهاااااااااا ,یه چند روزی که تقریبا هیچی نمیخوردی جز بیسکوییت مادری که مثل سرلاک درست میکردم و خرمای پوست کنده ,ولی خوب حالا بهتر شدی ,حداقل سوپ هات رو هم بهتر میخوری ,اما شیر نه ! از دیروز صبر میکنیم وقتی میخوابی و خوابت سنگین میشه پستونک رو از دهانت بیرون میکشیم و شیشه رو به جاش میگذاریم و شما تا ته شیشه میخوری و بعد یک لبخند خوشگل توی خواب ت...
8 ارديبهشت 1392

شوش ,قاشق چنگال !

امروز با بابایی رفتیم شوش ...   این ست قاشق ,چنگال و چاقوی غذاخوری خوشگل رو هم از همونجا واسه شما خریدیم ! امروز با بابایی رفتیم شوش ... من عاشق شوش رفتنم ... خب به هر حال به اندازه یه تار مو هم از مامانم به ارث برده باشم میشم عاشق ظرف و ظروف و این چیزا دیگه !!! البته اون خدابیامرز خیلی پول میداد پای این چیزا و اصرار هم داشت که اصل باشه و این حرفا !!! اما من نمیتونم اندازه مامانم ولخرج باشم (یعنی آینده نگریم اجازه نمیده+کمی خساست) پس به هر چند وقت یکبار شوش رفتن و دید زدن اجناس جدید و آه کشیدن از کمبود جا برای خرید هر چیزی که دلم میخواد و خرید یه چیز کوچولو برای دلم بسنده میکنم ... راستش بیشتر سعی میکنم نیاز به خرید ر...
6 ارديبهشت 1392

اولین آرایشگاه ...

ایشششششش به این باباییت ...   گفته بودم بهش که هر وقت قرار شد کیان رو ببری آرایشگاه برای کوتاه کردن موهاش حتما منم باید باشم هااا ! آخه خوب میخواستم عکس بگیرم ... بگذریم ... در راستای پست قبلی و دندون کشیدن و دندون درد و استراحت و این حرفا ,دیروز شما خونه عمه مریم بودی و بابایی رفته بود شما رو برگردونه که سر راه دیده بود سلمانی آشنا (همونی که بابا حودش میره همیشه) بازه و شما رو برده بود برای کوتاهی مو ... وقتی برگشتین از خونه عمه مریم ,دم در متوجه شدم قیافه ات فرق کرده ها ,اما انقدر حالم بد بود که متوجه کوتاه شدن موهات نشدم !!! اومدم بغلت کنم که باباییت شما رو به من نداد و گفت :بغلش کنی مویی میشی ! یهو یه جیغ خفیف کشیدم ...
2 ارديبهشت 1392

کشیدن دندون مامان !

خیلی ناراحتم !   احساس پیری میکنم ! احساس میکنم 30 سالگی خیلی زوده برای از دست دادن یک دندون !   امروز رفتم برای قالب گیری روکش دندونی که روز اول عید شکسته بود که دکتر بعد از دیدن پانورکس دندونام تشخیص داد که چون دندونم از ریشه شکسته و به دو قسمت تقسیم شده پس ترمیم پذیر نیست و باید کشیده بشه و بعد هم ایمپلنت !!! بعد از کلی فکر کردن اجازه دادم دندونم رو بکشه و کلی هم برای دندون از دست داده م اشک ریختم ! جالبه ,تو داری یکی یکی دندون در میاری و من دارم دندونام رو از دست میدم ! برم یه خورده اگر شد بخوابم ,جای دندونم خیلی درد میکنه و خون ریزی هم دارم و شدیدا هم گرسنه ام ,شما هم خونه عمه مریمی ... ...
1 ارديبهشت 1392

اولین قدم به تنهایی و بدون کمک !!!

امشب بابایی داشت توی آشزخونه رو مرتب میکرد و ابزارش رو جمع میکرد !   من و شما هم نزدیک ورودی آشزخونه (بین دو تا کانتر) نشسته بودیم و طبق معمول تمرین ایستادن بدون کمک میکردیم که شما که نگاهت به بابایی بود به عشق دریلی که بابایی روی زمین گذاشت و رفت یه قدم راه رفتی و افتادی ... احساس کزدم اشتباه دیدم ... بابا حسین رو صدا کردم و دوباره بلندت کردم و وایسوندمت و گفتم برو پیش بابایی و شما پنج قدم تنهایی و بدون کمک پیش رفتی ... انقدر ذوق کردم که کلی جیغ کشیدم و کلی هم چلوندمت ... اولین قدم توی نه ماه و هجده روزگی !!!   حیف که دوربین دم دستم نبود !   از اون موقع هم تا همین الان که خوابت برد مدام در حال تمرین راه رف...
29 فروردين 1392

کلاه سفیده ...

کلاه سفیده رو یادته !؟ همونی که توی اولین پیاده روی بهاری مون گمش کردیم ! دیروز که با خاله فری رفته بودیم پیاده روی ,خاله فری این کلاه سفیده رو دید و جای اون کلاهی که گم کرده بودیم واست خریدش ! همون موقع هم تگش رو کند و گذاشتش رو سرت و شما هم از سرت برداشتی و انداختیش زمین و من هم از روش با کالسکه رد شدم ! ایناهاش (البته له شده) این بلوز شورت رو هم زندایی زهرا برای شما از بندر عباس سوغاتی آورده که علی رغم خوشگل بودنش بهت کوچیکه و من هم گذاشتمش کنار ,حیف ... این تی شرت خوشگل رو هم زندایی اشرف (زندایی مامان) وقتی رفته بودیم خونه شون بهت داد ,مرسی ! ...
29 فروردين 1392

یــــــــــــــــــــــــافتم !

گودی گنده و گالی گِلی رو یادته !؟   داستانهای جنگل !؟ دو تای دیگه اش رو هم یافتم ... هتی هیس هیس و آوی آویزون ! دو تای دیگه رو هم میگردم پیدا میکنم ! راستی این تخم مرغ شانسی رو پریروز که با بابایی انباری رو ریخته بودیم بیرون از توی کارتن های یادگاری هام پیدا کردیم ! این تخم مرغ شانسی رو بابایی موقعی که نامزد بودیم بابایی واسم خریده بود ,اتفاقا شما هم کلی ازش خوشت اومد ! ...
29 فروردين 1392

اولین تاتی رسمی ...

خیلی وقته تاتی میکنی ... ولی این روزا مدام به من و بابایی میچسبی و بلند میشی و بعد انتظار تاتی داری و سیر هم نمیشی !   یه وقتایی کل خونه رو 3-2 بار دور میزنیم و شما باز هم تاتی میخوای ! اما دیشب رفته بودیم شهروند خرید و شما با صندل هات کلی تاتی کردی و از همون ابتدا هم شروع به فضولی تو طبقات فروشگاه کردی ... اولین تاتی رسمی توی نه ماه و هفده روزگی ! بدون شرح ...
28 فروردين 1392